جاوید الاثر
شهید غلامرضا (جعفر) نعمتی از بچه های مسجد صاحب الزمان عجل الله و عضو دسته یک شهید گلستانی گردان حمزه لشکر ۲۷ حضرت رسول که در عملیات والفجر ۸ در64/11/24 به شهادت رسید
مدت کمی است که با خانواده غلامرضا یا به قول مادرش جعفر آشنا شدیم وعکسها و نامه ها ودستخط های او ما را بیشتر مصمم کرد تا یادی از این شهید عزیز بکنیم به خصو ص که مادرش گلایه مند بود کسی به او سر نمی زند ....و از همین جا با فریاد قلم می گوییم مادر همیشه قهرمان آقا جعفر ما را ببخش که در کوچه های این تهران گم شدیم و آدرسی که شهدا و امام گذاشتند پیدا نمی کنیم .شما ما را ببخش که سیره بچه های جبهه را در سر کشی به خانواده شهدا فراموش کردیم و ما را دعا کن تا مثل جعفرت عاقبت به خیر شویم . . . و این مطالب را به رسم ادای احترام به مادر شهید نعمتی با اندکی تلخیص از کتاب دسته یک آوردیم :
غلامرضا فرزند سومم، زمستان در تهران به دنیا آمد. علاقه ای به شالیزار نداشت. از گاو و گوسفند هم می ترسید. بیشتر روزها را در کنار پدر بزرگ و در خانه او می گذراند.
سرگرمی او بازی با خاک باغچه و ساختن کاسه و بشقاب گلی بود.
غلامرضا دوره راهنمایی را می خواند که انقلاب شد. او و محرم (جلال برادر کوچکترش که جانباز و عاقبت به خیل شهدا پیوست) چوب و لاستیک برمی داشتند و به خیابان می رفتند. دوره متوسطه به هنرستان رفت. درسش خوب بود. به نقشه کشی علاقه داشت.
اوقات بیکاری اش را در مسجد می گذراند. شب های ماه رمضان تا سحر در مسجد می ماند و موقع برگشتن، نور چراغ قوه اش را به خانه دوستانش می انداخت و آنها را برای سحری و نماز صبح بیدار می کرد.
پانزده سالش تمام نشده بود که تصمیم گرفت به جبهه برود. پدرش می گفت تو هنوز بچه ای؛ باید به درس و مشقت برسی. هیچ وقت او را آن قدر مصمم و مشتاق انجام کاری ندیده بودم. رضایت نامه را امضا کردم و او رفت.
نمی دانم چند روز و چند ماه در کردستان خدمت کرد؛ چرا که روزها هر کدام در نظرم مثل ماه بود. همان سال محرم (جلال)هم با دستکاری شناسنامه اش به جبهه رفت.
غلامرضا در هفته یکی دو نامه می نوشت. گاهی نامه ای خصوصی برایم می نوشت و می گفت: همین که خواندی، پاره اش کن و دور بریز.
وقتی به مرخصی آمد، سربه زیرتر شده بود. در خانه شلوار خاکی و زیرپوشی را می پوشید که در جبهه به او داده بودند. مثل همیشه در کارهای خانه کمکم می کرد. خودش لباس هایش را می شست و روی بند پهن می کرد. شب ها او و محرم کنار من می خوابیدند، غلامرضا یک طرف و محرم طرف دیگر. گاهی دستی به سرشان می کشیدم و در دل می گفتم: حالا که شما این همه جبهه را دوست دارید، من هم رنج دوریتان را تحمل می کنم.
خیلی زود مرخصی غلامرضا تمام شد. موقع رفتن گفت: اگر خدا خواست وسالم برگشتم این بار دیگر به جبهه نمی روم. می روم دنبال درس و زندگی.
ساکش را بستم. با هم تا جلوی در رفتیم. گفت: "مادر نمی خواهد بیرون بیایی. خودم می روم." بعد به سرعت از در بیرون رفت و در رابست. پارچ آب در دستم بود. می خواستم پشت سرش آب بریزم. چادرم را زدم زیر بغلم، در را باز کردم و رفتم تو کوچه. او دور شده بود.
آب را ریختم و قل هوالله را خواندم. برگشت و نگاهم کرد. تا برگشت، پارچ آب از دستم افتاد و جان از دست و پایم رفت.
ساعتی بعد، محرم (جلال) هم راهی جبهه شد. پشت سراو هم آب ریختم؛ اما برای او دست و دلم هیچ نلرزید.
اواسط بهمن ماه، یک شب مشغول تماشای تلویزیون بودیم که پسر بزرگم گفت:" مادر، این فیلم عملیات فاو است. غلامرضا و محرم (جلال) هم هستند." دلشوره گرفتم و بی اختیار گریه ام گرفت. دیگر کار هر روزم شد گریه و دعا و چشم انتظاری برای نامه و تلگراف و خبر.
45 روز پس از رفتن آن دو، محرم (جلال) زخمی به خانه برگشت و گفت:" غلامرضا به خاطر انفجار مهمات زخمی شد اما دوستانش نتوانستند او را با خود بیاورند."
کارمان شد سرکشی به سردخانه ها و بیمارستان ها. هر روز به معراج شهدا می رفتیم و جنازه های سوخته و بی سرو متلاشی را وارسی می کردیم. قد، هیکل، حالت صورت، مو، چشم، ابرو و هر آنچه را که به چشم می آمد، به دقت نگاه می کردیم تا نشانه ای از او بیابیم؛ اما هیچ کدام غلامرضا نبودند. غلامرضا گم شده بود.
سه جنازه آوردند هیچ کدام پلاک و مشخصات نداشتند. یکی از آنها سوخته و چهره اش نا مشخص بود. یکی- دو بار به سرعت نگاهش کردم و رویم را برگرداندم. هم قد غلامرضا بود. صورت و گردنش هم مثل او بود. یا می بایست کارت شناسایی او را کنارش می گذاشتم یا روسری ام را به بازویش می بستم؛ به این معنی که جنازه مال من است. تسلیم انتظارم شدم و با حالی زار به خانه برگشتم؛ پشیمان شدم. به بنیاد شهید بازگشتم. خانواده دیگری آن را با خود برده بود. مراسم شب سوم و هفتم برگزار کردیم. یک قبر خالی هم در بهشت زهرا(س) گرفتیم. سالهاست که دلخوشی ما همان یک تکه سنگ است. هر وقت به بهشت زهرا می روم احساس می کنم هر شهید – به ویژه شهید گمنام- فرزند من است. خاک قبرشان را می بوسم و می بویم و با آنها از غلامرضا می گویم.
فرازی ازوصیت نامه شهیدغلامرضا :
. . . به هیچ عنوان اطمینان ندارم که شهید شوم خداوندا رحمتی کن که آنچنان که تو دوست داری بمیرم و در لحظه مرگ ، قلبم مالامال از عشق تو باشد .کلیه زنجیرها را به دور ریخته باشم که جز تو به هیچ کس و هیچ چیز امید ندارم . . . مادرهمیشه قهرمانم . . . در سوگ من اگر چه مشکل است ، صبور باش . . . چون تمامی بسیجیان که در جبهه ها هستند همه فرزند شما هستند آنها را همیشه یاد کنید . . . پدر و مادر عزیزم ما بسیجیان به خاطر خاک نمی جنگیم.
1364/11/8